فرستادن میکائیل را علیهالسلام به قبض حفنهای خاک از زمین جهت ترکیب ترتیب جسم مبارک ابوالبشر خلیفة الحق مسجود الملک و معلمهم آدم علیهالسلام
گفت میکائیل را تو رو به زیر |
مشت خاکی در ربا از وی چو شیر |
|
چونک میکائیل شد تا خاکدان |
دست کرد او تا که برباید از آن |
|
خاک لرزید و درآمد در گریز |
گشت او لابهکنان و اشکریز |
|
سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد |
با سرشک پر ز خون سوگند داد |
|
که به یزدان لطیف بیندید |
که بکردت حامل عرش مجید |
|
کیل ارزاق جهان را مشرفی |
تشنگان فضل را تو مغرفی |
|
زانک میکائیل از کیل اشتقاق |
دارد و کیال شد در ارتزاق |
|
که امانم ده مرا آزاد کن |
بین که خونآلود میگویم سخن |
|
معدن رحم اله آمد ملک |
گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک |
|
همچنانک معدن قهرست دیو |
که برآورد از نبی آدم غریو |
|
سبق رحمت بر غضب هست ای فتا |
لطف غالب بود در وصف خدا |
|
بندگان دارند لابد خوی او |
مشکهاشان پر ز آب جوی او |
|
آن رسول حق قلاوز سلوک |
گفت الناس علی دین الملوک |
|
رفت میکائیل سوی رب دین |
خالی از مقصود دست و آستین |
|
گفت ای دانای سر و شاه فرد |
خاک از زاری و گریه بسته کرد |
|
آب دیده پیش تو با قدر بود |
من نتانستم که آرم ناشنود |
|
آه و زاری پیش تو بس قدر داشت |
من نتانستم حقوق آن گذاشت |
|
پیش تو بس قدر دارد چشم تر |
من چگونه گشتمی استیزهگر |
|
دعوت زاریست روزی پنج بار |
بنده را که در نماز آ و بزار |
|
نعرهی مذن که حیا عل فلاح |
وآن فلاح این زاری است و اقتراح |
|
آن که خواهی کز غمش خسته کنی |
راه زاری بر دلش بسته کنی |
|
تا فرو آید بلا بیدافعی |
چون نباشد از تضرع شافعی |
|
وانک خواهی کز بلااش وا خری |
جان او را در تضرع آوری |
|
گفتهای اندر نبی که آن امتان |
که بریشان آمد آن قهر گران |
|
چون تضرع مینکردند آن نفس |
تا بلا زیشان بگشتی باز پس |
|
لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود |
آن گنههاشان عبادت مینمود |
|
تا نداند خویش را مجرم عنید |
آب از چشمش کجا داند دوید |
![](http://www.ordup.com/images/ordup1.gif)
![](http://ordup.ir/b4.gif)
نظرات شما عزیزان: